آغز تغییر از درون
اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند پایان زندگیست واگر با نیروی داخلی بشکند آغاز زندگیست بهترین چیزها و بزرگترین تغییرات همیشه از درون آغاز می شود
- ۰ نظر
- ۰۸ دی ۹۳ ، ۰۹:۵۵
- ۲۵۴۷ نمایش
اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند پایان زندگیست واگر با نیروی داخلی بشکند آغاز زندگیست بهترین چیزها و بزرگترین تغییرات همیشه از درون آغاز می شود
ﭘﺴﺮ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ .
ﭘﺴﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
در سال 1939 وقتی مسئولین شرکت «گندم کانزاس» متوجه شدند که مادران فقیر با پارچه بسته بندی آنها برای فرزندان خود لباس درست میکنند، شروع به استفاده از پارچه هاى طرحدار برای بسته بندی کردند تا بچه های فقیر لباسهای زیباتری داشته باشند و در کمال مهربانی کاری کردند که آرم این شرکت با اولین شستشو پاک میشد!
"درود بر اندیشه های مهربان"
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد.
مرد نماز را شکست و گفت: مردک! درحال رازو نیاز باخدا
بودم. تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت: عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
کسی که برایت آرامش بیاورد،مستحق ستایش است.... انسان ها رادر زیستن بشناس نه در گفتن...
در گفتار همه آراسته اند.
کوروش میگوید:
"بودن با کسى که دوستش ندارى ،و نبودن با کسى که دوستش دارى، همه اش رنج است،پس اگر همچون خود نیافتى مثل خدا تنها باش و اگر یافتى،آنرا چنان حافظ باش
که گویا جزءی از وجود توست"
ﭼﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ﺭﻭﺵ ﺁﺏ ﺟﻮﺵ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﮔﺮﻡ
ﻣﯿﺸﻪ …
ﺩﺭﺳﺘﻪ , ﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﻣﯿﺸﻪ !!…
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﻡ ﻫﻤﯿﻨﻪ …
ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻝ !!…
ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻻﺯﻡ ﻧﺸﻪ ﺍﺏ ﺩﺍﻍ ﺭﻭﺵ
ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ
ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ...!
ﯾﮑﯽ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ...
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻳﺎﻧﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﻫﻮﺍ ﺧﻴﻠﯽ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﭼﻨﮕﻴﺰ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ .
یک پیرزن چینی دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقدارى ازآب آن به زمین مى ریخت ، درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدوزن
همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد.
خاطرات یک هموطن از سفر به غرب :
در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم..
بچه ای بسیار شلوغ میکرد خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید..
آن بچه قبول کرد و آرام شد..
قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم...
ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای....
به او گفته ای شکلات میخرم ولی نخریدی!!!
با کمال تعجب بازداشت شدم!!
در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی!!!
آنها با نظر عجیبی به من مینگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!!
به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!!
آنها گدای یک بسته شکلات نبودند...
آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!!
در حالی که اینجا بزرگ تر ها هم ازاعتماد هم سواستفاده میکنن و خیلی راحت با احساسات هم بازی میکنند.
نقل از کتاب چرا عقب مانده ایم ؟
نوشته دکتر ایزدی